گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای مردم دیده نکویی

شاد آنکه درون چشم اویی

من بی تو چگویمت که چونم

بی من تو چگونه ای، نگویی

سیب ار چه تراست، آب او را

چاه زنخ تو برد گویی

بر پسته لب تو تا نخندید

از پسته نرفت تنگ خویی

بر مشک دهی به خون گواهی

گر طره خویشتن ببویی

گل پیش تو، گر به باغ رانی

خیزد به هزار تازه رویی

دریاب که گوهری چو اشکم

در خاک نیابی، ار بجویی

من پای ز آب دیده شویم

تو دست ز خون من نشویی

با این همه از تو چشم بد دور

ای مردم دیده را نکویی