گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بخرام، ای سرو روان کز باغ رضوان خوشتری

دلدادگان خویش را می کش که از جان خوشتری

در هوشیاری مهوشی، سرمست و غلتان دلکشی

چون مو کنی شانه کشی، طره پریشان خوشتری

چوگانت سر جو از همه، سر برد گو از همه

خوش می بری گو از همه، در لعب چوگان خوشتری

با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرین و سمن

بسیار دیدم در تو من، بسیار از ایشان خوشتری

هر چند می بینم ترا، تشنه ترست این دل مرا

خواهم بیاشامم ترا کز آب حیوان خوشتری

گر چه جوانی خوش بود، بی تو ندانم خوش بود

ور زندگانی خوش بود، حقا که تو زان خوشتری

باری چه باشد دل ببین کانجا کنی منزل گزین

در چار سوی دل نشین کز هشت بستان خوشتری

نقش تو، ای شمع چگل، بیرون دهم زین آب و گل

لیکن تویی چون گنج دل، در کنج ویران خوشتری

دارم به دل درد قوی، می خواهمش منزل قوی

با آنکه درد خسروی، لیکن ز درمان خوشتری