گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای خوانده بُتانِ حسن، شاهت

وز قلب شکستگان سپاهت

دودیست بر آتش جهانسوز

آن سبزه خط که شد سیاهت

شد در زِنَخَت هزار جان غرق

از خویْ چو پُرآب گشت چاهت

هر لحظه جراحتی است در جان

بینم چو ز دور گاه گاهت

دزدم نظر از دو چشم خود نیز

دزدیده چو بنگرم به ماهت

تفسیده چو پر خورد بمیرد

زان روی نمی کنم نگاهت

شد گریه ای، ار چه پای گیرت

بردن نتوان بدین ز راهت

بسیار شد آه خلق، هشدار

کین باد نیفگند کلاهت

گر خون ریزی ز صد چو خسرو

رخساره بس ست عذر خواهت