گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای رخت شمع حسن برکرده

شب عشاق را سحر کرده

مه به زلف تو گم شده، خود را

می بجوید چراغ بر کرده

لب تو بر شکر نهاده خراج

چشم تو اندکی نظر کرده

تن من نی شد و خیال لبت

بند بندم چو نیشکر کرده

عکس دندان تو به طرف دهن

قطره اشک را سحر کرده

پختگی دلم که پر خون است

دمبدم از غم تو سر کرده

بی خبر کرد ناله گوش مرا

لیک گوش ترا خبر کرده

بینمت یک شبی به خانه خویش

چو مهی سر به عقده در کرده

تو چو آب حیات بر سر من

من به پای تو دیده تر کرده

خسرو اندر میانت پیچیده

موی را خم ز مو کمر کرده