گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما را دل زار مستمند است

و آویخته خم کمند است

ای جان کسی، دل رهی را

می پرس که نیک دردمند است

بدگوی که سرد گردد این دل

کز آتش شوق بر گزند است

تلخی نشنیدم از لبت هیچ

یا خود می تو هنوز قند است

خامان به نهان دهند پندم

با سوخته ای چه جای پند است

جان در خم زلف تست بنمای

تا بنگرمش که در چه بند است

تا خط تو نودمید گل را

بر سبزه هزار ریشخند است

خواهم سر سرو را ببرم

کز قد تو یک سری بلند است

آن روی که چشم بد ازان دور

بنمای که خسروش بسند است