گنجور

 
ابن عماد

القصه چو این فغان و زاری

بشنید نسیم نوبهاری

دانست که زار و دردمند است

آن دل‌شده را نه جای پند است

از محنت عشق زار گشته است

درد دلش از دوا گذشته است

چون طره دوست بی‌قرار است

درمان دلش وصال یار است

با عشق هر آنکه کرد پیوند

سودش نکند نصیحت و پند

برخاست بماند از بر او

شد باز به سوی دلبر او

اول به ثنا و مدح خوانی

گفت ای مه اوج مهربانی

دور فلکت به کام بادا

عیش و طربت مدام بادا

از زلف و رخ تو ای پری‌وش

بادا شب و روز عاشقان خوش

همواره دل تو شادمان باد

حسنت ز زوال در امان باد

وانگه ز ره نصیحت و پند

گفتش به فسون فسانه‌ای چند

کای غافل از آه دردمندان

فارغ ز فغان مستمندان

آخر سوی خستگان نظر کن

از آه شکستگان حذر کن

اندیشه کنند پادشاهان

از سوز درون دادخواهان

تو خسرو ملک حسنی امروز

زنهار بترس از آه دل‌سوز

سوز دل عاشقان مشتاق

نبود عجب ار بسوزد آفاق

بر عاشق خویش جور و خواری

دور است ز راه و رسم و یاری

این غم‌زده را چنین به یک بار

در محنت و اضطراب مگذار

از روی کرم بپرس حالش

بفرست نویدی از وصالش

افتادۀ تست دست گیرش

دلداۀ تست در پذیرش

حال دل زارش ار بدانی

زین بیش به زاری‌اش نرانی

دور از تو چه گویمت که چون است

از دیده میان موج خون است

افتاده و دردمند و رنجور

دل‌داده و مستمند و مهجور

از غصه تنش چو موی باریک

روزش چو شب فراق تاریک

پیوسته قرین درد و بیمار

چون چشم خوشت مدام بیمار

هم دل ز غم فراق محزون

هم دیده ز اشتیاق پرخون

روز طربش به شب رسیده

جانش ز غمت به لب رسیده

گه جامه درد ز شوق چون گل

گه نعره زند بسان بلبل

بر دل چه نهی چو لاله داغش

بفروز دمی چو گل چراغش