گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مست آمد آن نگار که ما مست روی او

دیوانگیست کار من از جستجوی او

با خود برید چشم من از روی مردمی

گر آرزو کنید که بینید روی او

بر خاک کوی وی دل من دوش گم شده ست

یک ره طلب کنید دل از خاک کوی او

خواهید تا چو من نشوید از بلای هجر

در من نگه کنید و ببینید سوی او

گر تلخ پاسخی دهد از خوی تلخ خویش

هم بشنوید و تلخ مدانید خوی او

گر هیچ نیست، پیش نسیم صبا روید

بر خسرو شکسته رسانید بوی او