امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

تماشا گاه جانها شد خیالت

تمناگاه دلها زلف و خالت

به غلطم بی خبر چون قرعه فال

چو بینم طلعت فرخنده فالت

۳

مدارا این چشم من چون دلو پر آب

که باشد آفتاب من و بالت

اشارت کردی از ابرو به خونم

مرا باری مبارک شد جمالت

نه جان از لب درون آمد نه بیرون

بلا شد عشق پا بوس خیالت

۶

چو خوش می می خوری از خون نابم

اگر ننگی نیاید زین سفالت

چو حالم شد پریشان بی تو آخر

بگو آخر که خسرو چیست حالت