تماشا گاه جانها شد خیالت
تمناگاه دلها زلف و خالت
به غلطم بی خبر چون قرعه فال
چو بینم طلعت فرخنده فالت
۳
مدارا این چشم من چون دلو پر آب
که باشد آفتاب من و بالت
اشارت کردی از ابرو به خونم
مرا باری مبارک شد جمالت
نه جان از لب درون آمد نه بیرون
بلا شد عشق پا بوس خیالت
۶
چو خوش می می خوری از خون نابم
اگر ننگی نیاید زین سفالت
چو حالم شد پریشان بی تو آخر
بگو آخر که خسرو چیست حالت