گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مست می گردی ز خانه، بیش نافرمان مشو

چشم بد نیکو نباشد، جایها مهمان مشو

گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشی

یا مرا اول بکش یا بیش در جولان مشو

طوق شاهان است فتراک تو بر ما سهل گیر

شرم دار و بر گدایان صاحب فرمان مشو

غمزه می آری و می گویی مرو از خود عجب

تیغ می رانی و می گویی مرا، قربان مشو

دل ز من بستانی و گویی نمی دانم که برد

این چنین یکبارگی هم جان من نادان مشو

از غمت شبها نخفتم و آن زمان کت یافتم

گر مرا خواب دگر گیرد تو دیگرسان مشو

دوستان گشتند دشمن، ای دل، آخر گهی

زان من بودی تو باری جانب ایشان مشو

دل که ویرانی ست اندر طالعش از نیکوان

گفت مردم کی شود گر گویدش ویران مشو

خسروا، دیدی که حیران مانده ای در کار خویش

من ترا صد ره نگفتم کاین چنین حیران مشو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode