گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مردم چشم مرا برد آب و گر آیی درو

مردمی باشد که بنشینی چو بینایی درو

ماه را با چون تویی باری که نسبت می کند

نیست چون عیاری و شوخی و رعنایی درو

در رخت گم گشت عقل و گفت، یارب، چون کنم

وصف زیبایی که حیران است زیبایی درو

عشق استاد است و شاگردش بلای کوی دوست

مکتبش بدبختی وتعلیم رسوایی درو

تشنه تو میرد آب زندگی گر بیندت

زنده ای سیراب گردد گر فرود آیی درو

گرد کویت را نبیزم من به دامان دو چشم

زانکه گم گردد دل بد روز هر جایی درو

خلق گوید، خسروا، از عشق کی دیوانه شد

چون کند بیچاره، چون نبود شکیبایی درو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode