گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ترکی ست بدخو آنکه من دارم سر و سودای او

چشمی ست کافر آنکه شد جان و دلم یغمای او

شکلی به دل پنهان شده، بالا بلای جان شده

ای صد چو من قربان شده بر قد و بر بالای او

دل زان سر زلف دو تا زیر کلاهش کرده جا

گر جان من پرسی کجا، اینک ته یک پای او

زو ناوک و از من تنی، زو تیغ وز من گردنی

این است رای چون منی تا خود چه باشد رای او

گر خواست بریدن سرم، زان رفت بر تن خنجرم

تا وقت مردن بنگرم باری رخ زیبای او

امروز در جانم سخن، فردای وصلم در دهن

او در غم امروز من، من در غم فردای او

تن شد به رنج آموخته، دل شد به درد افروخته

جان با بدن هم سوخته از آتش سودای او

هر شب روم با چشم تر آنجا که بود آن سیم بر

گر چه از او نبود اثر، باری ببینم جای او

در چشم من آن خاک پا گه سرمه شد، گه توتیا

درمان چشم آمد مرا، خسرو، به خاک پای او