گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خیزد چو از خواب آن پسر تا کس نشوید روی او

کاندر خمارم خوش کشد آن نرگس جادوی او

زینگونه کز این دیده ام خون می رود پی در پی اش

مشکل که آب خوش خورد هرگز کسی از جوی او

شمشیر در دستم نهید امشب به کویش می روم

تا خویش را بسمل کنم آنجا که بینم روی او

ای باد، کز وی آمدی قلبی مکن کز گلشنم

این نیست بوی باغ و گل، من می شناسم بوی او

کس را از آن خود نشد آن بیوفای سنگدل

بیهوده سودا می پزی، خسرو، به جست و جوی او