گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن شکل جولانش نگر، وان خلق در دنبال او

وان خواب نازآلود بین، وین غمزه قتال او

یک تار مویش را صبا هر دو جهان گوید بها

هرگز بدین ندهم رضا گر من بوم دلال او

خنگش چو از جا در جهد هرگز نه پیشش سر نهد

سبزه به خط خود دهد فتوای خون و مال او

گر در شکار آن کینه کش گاهی به میدان مست و خوش

مسکین دل دیوانه وش سرگشته در دنبال او

گر می پرد این چشم تر کان رویش آید در نظر

بگذر، دلا، کاندر اثر خون می چکد از خال او

آه دل زارم کنون سوزان نمی آید برون

کش داغها اندر درون گنجد، نگنجد حال او

در بند آن زلف دو تا دیوانه ام دایم، دلا

زنهار زنهار، ای صبا، گه گه بپرسی حال او

خسرو شناسد سوز من، و آن ناله دلسوز من

زان کاگهست از روز من، شبهای همچون سال او