گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

منم و خیال بازی شب و روز با جانان

ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان

که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی

تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان

تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشی صد

چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان

سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد

چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان

من و حیرت و خموشی، تو شناسی این معما

که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان

چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم

که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان

تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو

چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!