امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴۳

منم و خیال بازی شب و روز با جوانان

ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان

که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی

تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان

تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشد صد

چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان

سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد

چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان

من و حیرت و خموشی، تو نشناسی این معما

که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان

چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم

که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان

تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو

چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!