گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صبح دمید و روز شد، شمع به گوشه نه کنون

شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون

ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من

تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون

گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو

ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون

از تو که شمع سینه ای سوخته گشت جان من

جان به چسان برون کشم تا تو روی زدل برون

فتوی بت پرستیم داد رخ تو،چون کنم

چون به شریعت غمت مفتی عقل شد برون

طره مشک سای تو ظل معطر الصبا

نرگس نیم مست تو باب مهیج الجنون

لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل

نوشد و بر همین دهد دیدن روی لاله گون

من زوجود بی خبر خیل خیال در نظر

بهر به خواب در کشم، تشنگیم شود فزون

تیشه تیز عشق را تاب کی آرد آدمی؟

گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بیستون

ساغر آرزوی من، وه که چگونه پر شود؟

چرخ چنین که میدهد دور به کاسه نگون

جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل

رام کسی نمی شود بخت به حیله و فسون