گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بی وفا یارا، چنین هم بی وفاداری مکن

گر وفایی نیستت، باری جفاکاری مکن

چند گویی کز جفا کردن دلت را خون کنم

هر چه خواهی کن، همین از بنده بیزاری مکن

بر نیفتاد آخر از عالم نشان مردمی

شرم دار از مردمان و مردم آزاری مکن

چشم را دل می دهی در کشتن ما بی گنه

کافران را در قصاص مؤمنان یاری مکن

آیت حسنی و رویت هدیه دلها بس است

بر لب شنگرف فام این رنگ زنگاری مکن

در خیالش بیهشم، چه جای پند است، ای حکیم

خواب دیوانه ست، تعبیری به هشیاری مکن

خسروا، با او به عزت جان برابر می نهی

هم بدان عزت که باد او بدین خواری مکن