گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

از دست دل بر آنم کز جان خود بشورم

بیرون جهم که باشد خون با گوزن و گورم

دیوانه ام من، ای دل، زان شمع یادم آور

کاتش زنم جهان را، ناگه اگر بشورم

ذوق خرد نجویم کز غم کشان عشقم

فضل عرب ندانم کز روستای غورم

هر مرده از گناهی سوزند و من چه سوزم

از سوز عشق، باری باشد عذاب گورم

زان نور آفتابم بینا و کور هر دم

نیلوفرم ندانم یا بوم روز کورم

من چون زیم که دیدم با خط مورمالش

زو در دل جگر شد سوراخهای مورم

گویند «خسرو آن سو چندین مرو به زاری »

نی خود همی روم من، دل می برد به زورم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

هر چند از وصالت ای آفتاب دورم

یکذره نیست هرگز در دوستی قصورم

چندان رخ تو دیدم کز دیده در دل آمد

اکنون بدیده دل می بینم و صبورم

در غیبت از خیالت جانم حضور دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه