گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون نآرم آنکه فارغ زان آشنا گریزم

گه در فسون نشینم، گه در دعای گریزم

بوی کشنده او خود همره صبا شد

خلق از سموم وادی، من از صبا گریزم

شمشیر بر کشیده عشق و مرا در آن کوی

پای خرد شکسته چون از بلا گریزم

هر جانور که باشد بگریزد از بلایی

من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟

خسرو، مگوی در کش پا از طواف کویش

کو نیست آن حریفی کز وی به پا گریزم