امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۳

این منم، یارب که با دلدار هم زانو شدم

پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم

دور دور از آفتاب روی او می سوختم

گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم

وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید

من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم

شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق

رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم

از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع

وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم

چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ

مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم

مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند

خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم