گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش من روی چو ماه آشنایی دیده ام

جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام

مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت

«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »

خواست وی بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا

دیده بر گفت «اندر این کوچه گدایی دیده ام »

برکشم این دیده کز وی پر کشم خونابه، لیک

زانش می دارم که وقتی زیر پایی دیده ام

ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت

کاین مه نو من به روی آشنایی دیده ام

عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهی

مفتی پیر خرد در روستایی دیده ام

صد قبای خون چو گل پوشیده خسرو از دو چشم

خلعت سروی که دی زیر قبایی دیده ام