گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر دم بنتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم

جایی که روزی دیده ام رو آرم آنجا بنگرم

گه گریه پوشد چشم و گه بیخود شوم، چون در رسد

ممکن نگردد هیچ گه کان روی زیبا بنگرم

آتش بتر گیرد به دل، هر چند بر یاد رخش

بیرون روم، وز هر طرف گلهای صحرا بنگرم

ای باغبان، لطفی بکن در بوستان ره ده مرا

گر نخل ندهد میوه ای، باری تماشا بنگرم

زینسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهی دادی برون

ما را یکی هم خود بگو کت از چه یارا بنگرم

دیدن نیارم چون رخت، پابوس خود نگذاریم

بگذار باری یک نظر در پشت آن پا بنگرم

تو خود ز بهر آزمون شوخی کنی، کین سو مبین

لیکن من بیهوش را که هوش دل تا بنگرم

از دیدنت جان می رود، در جان رود چون بینمت

حیرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم

خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل

چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم