گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بسیار خواهم از نظر تا روی او یکسو کنم

می خواست چشمم سوی او، از چه دگر سو رو کنم

گر می ندانم کز وفا دور است خوی نازکت

این چشم خون پالای را در چشم آن بدخو کنم

در چار سوی آرزو کاری ست با رویت مرا

رو سوی من کن یک زمان تا کار خود یکسو کنم

پهلو کنم از غم که او بشکست پهلوی مرا

من خود سگم گر فی المثل، شیرم ز غم پهلو کنم

بیماریی دارم نهان زان نرگس جادوی تو

دردم زیادت می شود هر چند می دارو کنم

چون نگذارند زلف تو بویی، به جایش جا کنم

هر جا که زلفت بگذرد، خاک زمین را بو کنم

خسرو همه تن موی شد در آرزوی روی تو

یک مویت از سر کم شود، این را به جای او کنم