گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کسی که هست نظر بر جمال میمونش

زهی نشاط دل و طالع همایونش

در آب خضر که محلول اوست مایه لطف

که در لطافت محلول ریخت بی چونش؟

هوس ندید که خورشید و ماه خاک شوند

در آن زمین که زند گام سم گلگونش

به یک حدیث کند تلخی غمش همه محو

چو زهر ناب که جادو کند به افسونش

غلام آن نفسم کامدم به خانه او

به خشم گفت که از در کنید بیرونش

ز غمزه گر چه کشش بی دریغ می کند او

حیات خواهم با او همه برافزونش

وصال عشق به صدق آن بود که چون لیلی

به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش

خوشم ز گریه چشمم، اگر چه غم زاید

ز چاشنی مفرح ز در مکنونش

شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک

نماز از خوی پا شستن تو شد خونش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان

مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب ملک و هستی او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش

صائب تبریزی

جدا نمی شود از پیش لعل میگونش

چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !

سرش به دولت دنیا فرو نمی آید

به هر که سایه کند طره همایونش

شب امید من آن روز صبح عید شود

[...]

صامت بروجردی

نباید آن که علی را گذاشت مامونش

به اجتماع بباید که ریختن خونش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه