گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش

ساقی مست داده به مستان صلای خوش

باران خوش رسید و حریفان عیش را

گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش

امروز پارسایی زاهد زبی زریست

کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش

آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر

کز باده بی خبر نشود در هوای خوش

گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان

تا سوی آسمان نبری این دعای خوش

مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است

حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش

بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا

گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش

عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز

خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش