گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جولان تو سنش بین، هر سو غبار دیگر

فتراک او نگه کن، هر سو شکار دیگر

دلها اسیر گیرد، جانها شکار سازد

هرگز ندیده ام من، زینسان سوار دیگر

بخشم به زلفش ایمان، هم ناید استوارش

آن چشم کافرش بین نااستوار دیگر

هست ار چه کار عیسی جانها به مرده دادن

مشکین لب و دهانش دارند کار دیگر

از خنده تو بر جان یک یادگار دارم

وز داغ هجر بر جان صد یادگار دیگر

هر دو لب تو، جانا، از یک می اند، لیکن

هر نرگس تو دارد خواب و خمار دیگر

تا باد راست گه گه بر طره تو بازی

از هر شکنج مویت دارم غبار دیگر

گفتی که یار دیگر ننشست در دل تو

تو جای می گذاری از بهر یار دیگر؟

یک بار دل به من ده، سوگند می خورم من

بینم اگر به خوبان در عمر بار دیگر

یارب، چه صورت است این کش گر نگه کند گل

بر خویش باز ناید تا نوبهار دیگر

از دست خوبرویان دیوانه گشت خسرو

تنها نه او که چون او چندین هزار دیگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode