گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

در عشق باز خود را دیوانه کردم از سر

یارب، فرو مبادا این می که خوردم از سر

سربهر خاک گشتن پیش درش نهادم

چه جای آنکه، یاران روبند گردم از سر

مهره ز تن جدا شد، در تن ز هجر جانان

عشق و بلا ازین پس بازنده کردم از سر

خواهم شد امشب آن سو می بایدم ازان رو

ای گریه، سرخ گردان رخسار زردم از سر

جانا، بهار حسنت آغاز سبزه دارد

شد وقت آن که اکنون دیوانه گردم از سر

مطرب به نوک غمزه بگشای سینه من

بخراش ریش کهنه، کن تازه دردم از سر

رفت آنکه بود خسرو نیکو ز شاهد و می

ای دل، گواه باشی کاقرار کردم از سر