گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را

ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را

مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب

به دیده آب نبود این دو طفل گریان را

قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی

اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را

دولب مبند یک امشب به روی من مست

شکر فروش به شبهای عید دکان را

اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید

ز دل خسته جان را

 
 
 
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه