گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شبی دیدم چو مه بر بام او را

صراحی پیش و بر کف جام او را

دعا می کردم و می نامدش یاد

ز مستی بهر من دشنام او را

نخواهد دل به خود دشنام ازان لب

ز لعل او همین بس کام او را

به دل او را که عشقش خانه سازد

کجا ماند دگر آرام او را

کسی کز عارض و زلف تو گوید

همین بس ورد صبح و شام او را

دلم دارد هوای پای بوست

ببین در سر خیال خام او را

چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال

جفای گردش ایام او را