گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شبی دیدم چو مه بر بام او را

صراحی پیش و بر کف جام او را

دعا می کردم و می نامدش یاد

ز مستی بهر من دشنام او را

نخواهد دل به خود دشنام ازان لب

ز لعل او همین بس کام او را

به دل او را که عشقش خانه سازد

کجا ماند دگر آرام او را

کسی کز عارض و زلف تو گوید

همین بس ورد صبح و شام او را

دلم دارد هوای پای بوست

ببین در سر خیال خام او را

چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال

جفای گردش ایام او را

 
 
 
نظامی

ز گرمی برده عشق آرام او را

به جوش آورده هفت اندام او را

عطار

چوشهدی شد لب گلفام او را

چو مومی گشت نرم اندام او را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه