گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شبی گر آن پسر نازنین به ما برسد

بود امید که بر درد ما دوا برسد

چه گویمش که بلایی ست او به نیکویی

چنان بلای دل، ای کاشکی به ما برسد

رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من

بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد

عمامه کج نهد و بس که پیچ پیچ کند

به هر دل از خم او پیچشی جدا برسد

ز بهر خوبان گویند «جان خود بفروش »

هزار بار فروشم، اگر بها برسد

بیار زلف دلاویز تا به سینه نهم

دل ز جای برفته مگر به جا برسد

جفای برشکنی های تو مرا بشکست

رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد

 
 
 
بیدل دهلوی

دگر تظلم ما عاجزان‌کجا برسد

بس است نالهٔ ماگر به‌گوش ما برسد

به خاک منتظرانت بهارکاشته‌اند

بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد

کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا

[...]

صامت بروجردی

خوش آن مریض که بر دردوی دوا برسد

به دولت ابد از قرب کبریا برسد

کسی که طالب قرب خدا بود به خدا

مگر ز دوستی شاه اولیا برسد

معین دین پیمبر کش از احد باحد

[...]

صغیر اصفهانی

ز جلوه مهر سماکی به بوتراب رسد

چگونه ذره تواند به آفتاب رسد

ولی نعمت ما خاکیان علیست که فیض

بزادگان تراب از ابوتراب رسد

مجوی کام دل خویش را ز غیر علی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه