گنجور

 
بیدل دهلوی

دگر تظلم ما عاجزان‌کجا برسد

بس است نالهٔ ماگر به‌گوش ما برسد

به خاک منتظرانت بهارکاشته‌اند

بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد

کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا

پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد

سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند

صدا ز خویش‌گذشته‌ست هر کجا برسد

تمامی خط پرگار بی‌کمالی نیست

دعا کنید سر ما به نقش‌ پا برسد

ز آه‌، بی‌جگر چاک بهره نتوان برد

گشودنی‌ست در خانه تا هوا برسد

ز سعی قامت خم‌ گشته چشم آن دارم

که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد

ستمکش هوس نارسای اقبالم

به استخوان رسدم‌ کار تا هما برسد

دماغ شکوه ندارم وگرنه می‌گفتم

به دوستان ز فراموشی‌ام دعا برسد

به عالمی‌که امل می‌کشد محاسن شیخ

کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد

زکوشش است‌که دستت به دامنی نرسد

اگر دراز کنی پا به مدعا برسد

چنین‌ که صرف طمع‌ کردی آبرو بیدل

عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد