گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اشکم برون می افگند راز از درون پرده را

آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را

چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن

آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را

صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان

روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را

دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام

گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را

خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد

چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هرگز برده را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode