گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند

چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند

خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت

بیداری کسان که پی خواب خفته اند

آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را

مستند در میانه محراب خفته اند

صد خون بکرده اند رقیبان کافرت

آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند

می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو

بر دست کرده جام می ناب خفته اند

از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز

بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند

یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش

تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند

در آرزوی خاره رخساره تواند

شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند

خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی

کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند