گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود

من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود

می رفت آن سوار و بر او بود چشم من

می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود

سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت

این یار خانه سوخته را اینقدر نبود

دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا

یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟

خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم

باری ز آب دیده ام این درد سر نبود

دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت

معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود

بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت

چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود

پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک

از روزگار تیره من تیره تر نبود

خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟

چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode