گنجور

 
کمال خجندی

ای بوده با تو ما را خویشی و آشنایی

با آشنای خویشت تا چند بی‌وفایی؟

دل می‌دهد گواهی کز ما دلت ملول است

آری تو راست فرمان باری تو جان مایی

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان

گر لطف می‌نمایی ور جور می‌فزایی

گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی

در عاشقی رها کن ناموس و پارسایی

نزدیک‌تر ز جانی نزدیک ما و با ما

چون ماه روی خود را از دور می‌نمایی

آیا بود که یک شب ناخوانده بی‌رقیبان

چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآیی

بی‌خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی؟

چون نیست بی‌تو عمرم ای عمر من کجایی؟

بیچاره‌ای که باشد همچون کمال بی‌دل

در محنت غریبی در قصه جدایی؟