گنجور

 
کمال خجندی

باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است

خون از دل کباب چکیدن گرفته است

هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش

دل نیزه آه و ناله کشیدن گرفته است

دانم شنیده ای که گذشته است از آسمان

آهم که گوش ماه شنیدن گرفته است

ما در تو چون رسیم چو رفتی به صد شتاب

کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است

گونی خط و رخ تو ز باران اشک ما

گلها شکفته سبزه دمیدن گرفته است

صد چا سر بریده فتادست بر زمین

مشاطه زلف تو چو بریدن گرفته است

زلف خمیده چند نهی در نظر کمال

دیوار عمر بین که خمیدن گرفته است