گنجور

 
کمال خجندی

بازم بناز کشتی صد جان فدای نازت

من زنده تر از آنم گر رغبت است بازت

تند آمدی که داند با کیست این عنایت

بازت پنهان شدی که بأبد کز کیست احترازت

واقف نه از تو یک تن از ساکنان کویت

گه نه از تو یک دل از محرمان رازت

آن خرقه پوش طالب وان دردنوش غالب

آن جسته در نمازت وین هم به صد نیازت

روشن چراغ دولت با ماه دلفروزت

سرسبز شاخ عشرت از سرو سرفرازت

ای مطرب خوش الحان امشب بمال بر چنگ

طلقی، و گرنه سوزد سوز نهفته سازت

پیش تو هر که آمد بویش کمال روزی

بگریخت زود چون دود از سوز جانگدازت