گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تا دیده در جمال تو دیدن گرفته است

خونابه ها ز چشم چکیدن گرفته است

مهر و مه است در نظرم کم ز ذره ای

تا خاک آب دیده کشیدن گرفته است

چون کرده ایم نسبت گل با جمال او

دل هم ز شوق جامه دریدن گرفته است

کی پند واعظم بنشیند به گوش دل

گوشم که خواری تو شنیدن گرفته است

در جان هزار گونه جراحت پدید شد

لب را به قهر ما چو گزیدن گرفته است

دل را هوای شربت و آب زلال نیست

در عاشقی چو زهر چشیدن گرفته است

تا گفته ای که جانب خسرو همی روم

اشکش ز دیده پیش دویدن گرفته است

 
 
 
کمال خجندی

باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است

خون از دل کباب چکیدن گرفته است

هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش

دل نیزه آه و ناله کشیدن گرفته است

دانم شنیده ای که گذشته است از آسمان

[...]

جویای تبریزی

آرامم از خط تو رمیدن گرفته است

تا نکهت بهار دمیدن گرفته است

خون دلم ز پنجهٔ مژگان به راه او

دامان انتظار چکیدن گرفته است

صهبا به بزم تا نرسیده است نارس است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه