گنجور

 
کمال خجندی

تا به رخسار مه از غالیه چوگان زده‌ای

رقم غالیه‌سان بر مه تابان زده‌ای

بلبل مست نمی‌آید از این حال به هوش

چو سراپرده مشکین به گلستان زده‌ای

سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا

خط سبزی‌ست که بر دفتر خوبان زده‌ای

با چنین قامت زیبا که تو داری صنما

و بر راستی سرو خرامان زده‌ای

تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان

آتش اندر دهن شمع شبستان زده‌ای

زان لبان شکرافشان همه شب تا به سحر

بوسه بر جام می باده‌پرستان زده‌ای

از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش

حلقه بی‌ادبی بر در جانان زده‌ای