گنجور

 
کمال خجندی

خواهم که کنم بار دگر در تو نظاره

عمریست که دارم هوس عمر دوباره

نر گفتی دل رشت به دوا چاره بسازم

صد پاره شده است این دل بیچاره

ما غرقة بحر غم و آن خال بناگوش

چه چاره بنشسته چو نظارگیان خوش بکناره

از شوق رخ و غمزه شوخت گل و نرگس

این دیدهٔ تر دارد و آن جامه پاره

هر جا روی ای باد به خاک سر آن کوی

همراه تو باد این دل آواره هماره

جز اشک نشان جان نرود در سر آن زلف

شب راه بریدن نتوان جز بستاره

بر دوخت نظر بی تو کمال از همه خوبان

تا دیده نباشد نتوان کرد نظاره

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode