گنجور

 
جامی

آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره

چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره

هر کس به سر راه رود بهر تماشا

مسکین من حیران کنم از راه کناره

خواهم که دوم پیش عنانش چو غلامان

هر جا که رسد پیش من آن ماه سواره

چو ماتمیان چند کنم نوحه در آن کوی

رخساره خراشیده و پیراهن پاره

بی خوابی ما را اگر آن شوخ نداند

ای کاش بپرسی شبی از ماه و ستاره

خواهم که به یک زخم ازو کشته نگردم

باشد که چشم لذت تیغش دو سه باره

نگرفت در آن سنگ دل افسانه جامی

هر چند که خون می شود از وی دل خاره

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode