گنجور

 
کمال خجندی

ای دل حکایت غم خود با صبا بگو

با بار آشنا سخن آشنا بگو

چون بگذری به منزل بار ای نسیم صبح

از روی لطف شمه ای از حال ما بگو

سوزی که هست در دل من شرح آن بده

حالی که رفت بر سر این بلا بگو

تا کوه در خروش و فغان آید از غمم

رمزی ز درد و محنت من با صدا بگو

القصه مجملی ز تفاصیل درد من

گر باشدت مجال سخن ای صبا بگو

چون بشنوی جواب کمال از کمال لطف

لفظ به لفظ هرچه شنیدی بیا بگو