گنجور

 
کمال خجندی

ای دلاویزتر از رشته جان کا کل تو

برده سوی تو دلم موی کشان کاکل تو

سنبل غالیه سایست چو صبا شانه زده

شده بر خرمن گل مشک فشان کا کل تو

داده از کار فرو بستة من موی بموی

خبر آن طرة دلبند و نشان کاکل تو

همچو شمشاد که از باد به پیچ افتد و تاب

در تو پیچیده و افتاده چنان کاکل تو

گر بسازند گل از غالیه و آب حیات

هم نشابد که بشویند به آن کاکل تو

عود خوش بو بود و مشک ولیکن ز همه

بر سر آمد چو بر آمد ز میان کاکل تو

دل که دزدید سر زلف تو از دست کمال

برده و در زیر کله کرد نهان کاکل تو