گنجور

 
کمال خجندی

که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین

که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین

شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب

تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین

سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت

که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین

بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی

که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین

اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری

نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین

دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد

مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین

چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی

که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

خوش است آن دو چشمِ مخمور و خوش آن دو زلفِ مشکین

خوش است آن لبان باریک و خوش آن دهانِ شیرین

خوش است آن بر و بنا گوش و میانِ طاق ابرو

خوش است آن بن دو بازو و سرو دو دستِ سیمین

عجب از کسی بمانم که بدید و خواهد اکنون

[...]

صغیر اصفهانی

بود او مؤلف و بس بکتابهای دیرین

بود او مربی و بس بمربیان آئین

رشحات علم دانی به بشر شد از که تلقین

بخدا قسم علی بود که ابتدای تکوین

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه