گنجور

 
حکیم نزاری

خوش است آن دو چشمِ مخمور و خوش آن دو زلفِ مشکین

خوش است آن لبان باریک و خوش آن دهانِ شیرین

خوش است آن بر و بنا گوش و میانِ طاق ابرو

خوش است آن بن دو بازو و سرو دو دستِ سیمین

عجب از کسی بمانم که بدید و خواهد اکنون

که دگر جهان ببیند به دو دیده جهان‌بین

به حیاتِ اهل معنی که تصوّرم نبندد

چو تو صوتی که باشد به نگارخانۀ چین

به هر امتحان که خواهی بکن التماسِ خدمت

که گرم به کفر گویی که برو بگردم از دین

به قیاس احتیاجم نبود به صورِ محشر

ز لحد برآورم سر چو تو بگذری به بالین

تو اگر چه پادشاهی نظری به کِهتران کن

که بزرگ‌زادگان را هنرست شرطِ تمکین

نه نزاری فضولی که به مرگ خود نمیری

به تو پیش ازین بگفتم پسِ کارِ خویش بنشین

چو مگس دو دست بر سر بنشسته در برابر

که نمی‌دهند شکّر به تو شوربخت شیرین