کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸

زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین

بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین

جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز

برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین

۳

تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست

گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین

گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی

هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین

دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب

تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین

۶

دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا

عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین

با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال

از محبان همت کمتر گدای او ببین