گنجور

 
کمال خجندی

دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من

که برفت از بر من بار ستمکاره من

دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش

چه کنم در غم او نیست جز این چاره من

وای بر جان من از بی کسی و تنهانی

گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من

هوس لعل لب او به خرابات مغان

کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من

ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی

باز پرسی خبری زآن دل آوارة من

دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی

تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من

گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال

خود گواهست بر او گونه رخسارة من

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سوزنی سمرقندی

راحتی دارم بر منتخب الدین بثنا

صلت فاخر چونانکه بود از بر من

زانکه از نظم ثنای وی و امثال ویست

نان و آب و زر و سیم و خز و برد و بز من

هرکه در من کند از دیده اعزار نظر

[...]

میرزاده عشقی

برسیدم به یکی قلعه کهسان و کهن

که در و بامش به هم ریخته، دامن دامن

زیر هر دامنه، غاری شده بگشوده دهن

سر شب هر چه سخن گفته بد، آن پیر به من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه