گنجور

 
میرزاده عشقی

برسیدم به یکی قلعه کهسان و کهن

که در و بامش به هم ریخته، دامن دامن

زیر هر دامنه، غاری شده بگشوده دهن

سر شب هر چه سخن گفته بد، آن پیر به من

آن دهنها همه بنموده، به تصدیق سخن

باری آن قلعه، حکایتها داشت

ز آفت دهر، شکایتها داشت

چه سرائی؟ که سر و روش سراسر خاک است

چه سرائی؟ که سرش همسر با افلاک است

چه سرائی؟ که حساب فلک آنجا پاک است

بس که معظم بود، اما در و پیکر چاک است

زین عیان است که تاریخ در آن غمناک است

هیئتش تپه انبوهی بود

روی هم رفته تو گو، کوهی بود

یک بنائیش که از خاک، برون پیدا بود

سطح بامش، سر یک دسته ستون پیدا بود

ز آن ستونها، چه بسی راز درون پیدا بود

هر ستونی چو یکی بیرق خون پیدا بود

گو تو یک صفحه ز تاریخ قرون پیدا بود

رفتم اندرش که تا جای کنم

هم ز نزدیک تماشای کنم

دیدم آن مهد بسی سلسله شاهان عجم

بامش بس خورده لگد، طاقش برآورده شکم

بالش خسرو و آرامگه کله جم

دست ایام فرو ریختشان بر سر هم

ز آن میان حجره آکنده به آثار قدم

وندر آن جایگه تاج عیان

سر آن جایگه تاج کیان

جای پای عرب برهنه پائی دیدم

نسبت تاج شه و پای عرب سنجیدم!

آنچه بایست بفهمم، ز جهان فهمیدم!

بعد از آن هر چه که دیدم ز فلک خندیدم!

باری اینگونه بنا هر چه که بدگردیدم

خسته از گشتن، دیگر گشتم

پای از قلعه به بیرون هشتم