گنجور

 
کمال خجندی

دل من عاشق باریست که گفتن نتوان

روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار

از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک

بر دل از دیده غباریست که گفتن نتوان

دامنه چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب

در تو آویخته خاریست که گفتن نتوان

چشم خونریز ترا دوش به خونم که بریخت

در سر امروز خماریست که گفتن نتوان

با نوای سنگدل از من که رساند که مرا

بر دل از هجر تو باریست که گفتن نتوان

سهل مشمر که به زلف تو در افتاد کمال

که درین دام شکاریست که گفتن نتوان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان

بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان

دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون

صید فتراک سواریست که گفتن نتوان

گر به خونابه برون نقش و نگار است چه باک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه