امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو میدان، بی سرو بود بستان
«هارُونَ أَخِی» (۳۰) و آن هارون است برادر من.
«اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی» (۳۱) پشت من و نیروی من باو سخت کن.
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
[...]
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
گویی که تو رُسوایی من با تو نیامیزم
رسوا تو مرا کردی نزد همه مرد و زن
خواهم که رُخَت بینم بیواسطهٔ عینک
خواهم که بَرَت گیرم بیحایل پیراهن
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.