گنجور

 
کمال خجندی

امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن

دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من

آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان

یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن

چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل

خار غم هجران را از دیده روان بر کن

در مانظری می کن با ما سخنی می گو

تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن

وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار

رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن

بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست

تا عقل بود در سر تا روح بود در تن

وارست کمال از غم تا گشت میان خلق

معروف به قلاشی مشهور به می خوردن