گنجور

 
کمال خجندی

امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن

دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من

آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان

یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن

چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل

خار غم هجران را از دیده روان بر کن

در مانظری می کن با ما سخنی می گو

تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن

وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار

رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن

بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست

تا عقل بود در سر تا روح بود در تن

وارست کمال از غم تا گشت میان خلق

معروف به قلاشی مشهور به می خوردن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نصرالله منشی

بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون

بی قامت تو میدان، بی سرو بود بستان

میبدی

«هارُونَ أَخِی» (۳۰) و آن هارون است برادر من.

«اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی» (۳۱) پشت من و نیروی من باو سخت کن.

مولانا

آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن

ز آیینه ندیده‌ست او الا سیهی آهن

از آب حیات تو دور است به ذات تو

کز کبر برآید او بالا مثل روغن

پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ایرج میرزا

گویی که تو رُسوایی من با تو نیامیزم

رسوا تو مرا کردی نزد همه مرد و زن

خواهم که رُخَت بینم بی‌واسطهٔ عینک

خواهم که بَرَت گیرم بی‌حایل پیراهن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه